در روزگارانی شاد در فصل کریسمس خیابونای یه شهرخاص، پر از جنب و جوش مردم و خنده های پر شور اونا بود. مثل اینکه گرمای این فصل وارد قلبهای شاد همه شده بود.
همه بجز ایتان، ایتان مرد جوونی بود که تنها توی آپارتمانش زندگی میکرذ. با همه ی اینها طوری بزرگ شده بود، که بر خلاف قلب مهربونش، خیلی تندخو و غمگین بود.
یروز ایتان به شرینی فروشی نزدیک خونش رفت و مکالمشو با مارگارت که صاحب شیرینی فروشی بود اینجوری شروع کرد:
ایتان: اوف اصلا کریسمس چه چیز شادی داره؟!
مارگارت: چرا آقا زمان لذت بخشیه، چراغای زیبا، خیابانای چراغانی
ایتان: بنظرم هدر دادن برقه
مارگارت: شرینی های خوشمزه…
ایتان: نتیجش کرم خوردگیه!..
مارگارت: خب… بابانوئل چی؟
ایتان: این فقط یه افسانست که اصلا وجود نداره
مارگارت: اممم.. میتونی این بسته ی شانسی رو امتحانش کنی، چرا امتحانش نمیکنی؟
ایتان هیچ علاقه ای به امتحانش نداشت. اما خانوم مارگارت اینقدر اصرار کرد که سر آخر مجبور به امتحانش شد و چقدر خوب شد که شانسشو امتحان کرد، چون یه سفر به جزیره نوئل برنده شد.
ایتان که تابحال اسم همچین جزیره ای رو نشنیده بود با تعجب از اونجا رفت و با خودش گفت شاید بهتره که از سفردریایی لذت ببرم و از جشن های احماقانه ی اینا دور بشم. بنابر این تو عصر سفر دریایی، ایتان مشتاقانه و با لبخند قدم برمیداشت.
ایتان: آخیش از همه ی جشن های مسخره کریسمس راحت شدم، اینجارو ببین یه استخر آب گرم، یه بوفه پر از خوراکیای خوشمزه، باورم نمیشه! اتاق ترامپولین و همینجوری مشغول قدم زدن داخل کشتی شد. داخل کشتی هم تزیینات کریسمس شده بود. ایتان همچنان مشغول قدم زدن توی کشتی بود که یهو متوجه صحبت کردن یه خانوم و آقا شد، خانوم و اقا به سمت ایتان اومدن و با لبخند، خودشون رو به ایتان معرفی کردند. اسم خانوم آنا و اسم اون آقا یولی بود. اونا هم داشتن راجع به مهمونی کریسمس صحبت میکردند. ایتان هم خودش رو به دوستان جدیدش معرفی کرد و یکم که زمان گذشت سه نفر دیگه به اسم های روبی، تام و اسلو هم بهشون اضافه شدن. اون موقع بود که ایتان متوجه شد که دوستان جدیدش تصمیم دارند که به بابانوئل کمک کنند و از اون هم دعوت کردند که بهشون ملحق شه. ایتان از مدل آدمای دور و برش یکم متعجب شد و وقتیکه مشغول حرف زدن راجع به کریسمس بودند، آروم ازشون دور شد و رفت جلوی کشتی یه جای اروم نشست و با خودش گفت: آخیش یه جای آروم، فقط باید سعی کنم ازین سفر لذت ببرم و این اتفاقا رو نادیده بگیرم، خیلی زود شب شد و جشن شروع شد.
ایتان وارد مهمونی شد و دوستاش که همگی در حال پایکوبی بودند رو دید، آقای یولی گفت: به نظرت مهمونیه سر گرم کننده ای نیست ایتنان؟
اسلو گفت: خیلی طول نمیکشه که بابانوئل رو ببینیم
خانوم آنا گفت: برای دیدنش خیلی هیجان دارم
و ایتان که سر و صدای جشن کلافش کرده بود مهمونی رو ترک کرد و با خودش گفت: اوووف چقدر سر و صدا و همین طور بابانوئل!!! اونا نباید اینقدر خیالبافی کنند و راجع به کسی که لباس قرمز میپوشه و ریشای سفید داره اینقدر صحبت کنن. که یهو دید یه دروازه بزرگ و جادویی روبروش باز شد. ایتان از تعجب خشکش زد. دروازه بزرگ کل کشتی رو به آرومی قورت داد، ایتان خیلی ترسیده بود و با خودش میپرسید که ما الان کجاییم؟! که مقابل چشماش یک جزیره بزرگ قرار گرفت، که با زرق و برق دارترین زنگها و چراغ های ممکن تزیین شده بود. دوستاش برای دبدن این جزیره به روی عرشه کشتی اومدند و با صدای بلند فریاد زدند همینه!!! جزیره ی نوئل…. مسافرا پیاده شدند و ایتان که با دیدن این اتفاقا و این جزیره کاملا گیج شده بود، به دوستاش گفت: این جزیره خیلی عجیبه و یک هو داد کشید!!! وای روبی داره میدرخشه… روبی به سمت ایتان اومد و گفت الان دیگه وقتشه و به یه گوزن شمالی باشکوه تبدیل شد که یه دماغ قرمز و درخشان داره. ایتان با من و من گفت توتوتوو …ییه یه…. گوزن هستی؟ و روبی گفت بله من رادولف هستم یک گوزن شمالی، همه ی اعضای کشتی یکی یکی به موجودات جادوییه کریسمس تبدبل شدند، لیدی آنا به لابوانا تبدبل شد، یولی به گربه ی شگفت انگیز کریسمس تبدبل شد. اسلو، به دختر برفی و تام هم به تام تن تبدیل شد. ایتان گفت: حتما دارم خواب میبینم، که یک هو یه پسر سوار به قالیچه پرنده به استقبالشون اومد و گفت: سلام به همه، دلم برای مهمونی تنگ شده بود، اسلو با خوشحالی گفت جک
و ایتان با تعجب پرسید؟ اووو تو جک فراستی؟ چطور ممکنه؟ و رادولف گفت ما که بهت گفته بودیم اومدیم کمک بابا نوئل، اما قبل ازینکه ایتنان واکنشی نشون بده موجی از شادی و خنده توجه همه رو جلب کرد و بابا نوئل از آسمون سوار به سورتمه ی طلاییش که پر از هدایای رنگ و وارنگ بود و دوتا گوزن داشتن سورتمه رو میکشیدند به سمتشون نزدیک شد و همه با شادی گفتند: بابانوئل!!!!! و توی ناباوری بابانوئل ظاهر شد، بابانوئل از سورتمش پیاده شد و به استقبال مهموناش اومد.
خوش آمدگویی بابانوئل
سلام به همگی، از همتون ممنونم که به جزیره ی نوئل اومدین.
رادولف رو به ایتان کرد و گفت: حالا حرفمون رو باور کردی؟
بابانوئل: بیایین بریم به قصر من
ایتان: این! این نمیتونه واقعی باشه
بابانوئل: ایتان!!
ایتان: تو نمیتونی واقعی باشی، آها… من هنوز تو کشتی هستم و دارم خواب میبینم!!! درسته همینه
بابانوئل: تو خواب نمیبینی و یه آدم خوش شانسی که تونسته بیاد اینجا
ایتان: خوش شانس؟ من فقط یه سفر دریایی آرامش بخش میخواستم!
بابانوئل: هاهاها.. بیا! بیا بریم داخل پیش ما
ایتان باهاشو محکم به زمین کوبید و نمیخواست باور کنه چیزایی که دیده واقعیه
بابانوئل: ببین من روز کریسمس تورو میبرم خونه، الان میتونی با ما بیای یا همین بیرون بمونی.
و ایتان که دوست نداشت شب رو توی یک جای عجیب بگذرونه تصمیم گرفت با اونا بره، خیلی زود بابانوئل و ایتان وارد یه قصر بزرگ شدند، اونجا پر بود از کوتوله های کوچولو که جعبه های رنگی رو اینور و اونور میبردند و اسباب بازی هارو درست میکردند و لیست هدیه ها رو چک میکردند. ایتان دوستاشو دید و رفت پیششون
دوستای ایتان: تو بلاخره اومدی؟ بیا توی درست کردن اسباب بازیا به ما کمک کن، ایتان که هنوز خوشحال نبود ازینکه اطرافش فضای کریسمسه گفت: نه ممنون من واقعا کریسمس رودوست ندارم، کادو دادن و تزیین درخت کاج به نظرم هیچ فایده ای نداره
بابانوئل با لبخندی که به لب داشت اومد و گفت: واقعا اینطوری فکر میکنی؟ باشه ما مجبورت نمیکنیم کاری رو انجام بدی که باورش نداری.
پس ایتان سریع و خشمگین از اونجا دور شد.
یکی از عروسکای کریسمس که خیلی هم با نمک بود از بابانوئل پرسید: راستی بابانوئل اون ایتان کوچولون نبود؟ و بابانوئل جواب داد بله خودش بود اما دیگه بزرگ شده
ایتان اون اطراف دور میزد و الفا رو تماشا میکرد که با موجودات کریسمسی مشغول کار بودند.
هرکی با شعری داشت کارشو انجام میداد: لالا کریسمس نزدیکه عیدتون مبارک وای وای گوزنه چه دماغ زیبایی داره
همین طور که ایتان داشت میرفت به تام تن رسید، تام تن داشت جعبه هارو با روبان میبست
تام تن: اووو من بیچاره خستم کاش بقیه کمک میکردند اما … اونا هم مشغولن، تام تن خسته شد و رفت تا کمی استراحت کنه و بعدش برگرده
ایتان که مرد مهربونی بود وقتی دید تام تن چقدر داره زحمت میکشه نتونست بشینه و فقط نگاه کنه و شروع به کار کرد.
وقتی تام تن برگشت با تعجب گفت: جعبه ها! همه ی جعبه ها کادو شدند!!!
به همین ترتیب ایتان کمی اینجا و کمی اونجا کمک کرد، با این حال چون یه آدم لجباز بود نمیزاشت کسی چیزی متوجه بشه، اما وقتی میدید که دوستاش لبخند می زنند خودش هم لبخند گرمی روی لبش می اومد.
توی شب عید،ایتان اطراف عمارت می چرخید. که دوباره بابانوئل رو دید و پشتش رفت بدون اینکه متوجه بشه. بابانوئل و عروسک کریسمس به یک اتاق وارد شدند و ایتان هم جلوی در اتاق یواشکی اونا رو نیگا میکرد.
ایتان خیل متعجب و با حیرت یک گوی بزرگ و درخشان دید که توش تصویر کلی بچه بود.
عروسک کریسمس به بابانوئل گفت: بابانوئل این بجه ها نرسیدن که برامون نامه بفرستند و اما دلشون میخواد آرزوهاشون رو براورده کنیم، میشه آرزوهاشون رو بشنویم؟ بابا نوئل موافقت کرد و دونه دونه آرزوهای بچه ها رو شنیدند.
صدای بچه ها: بابانوئل لطفا سال نو خانوادم غذای کافی برای خوردن داشته باشن
صدای بچه ها: بابانوئل عزیز لطفا من و مادرم برای کریسمس یه تختخواب گرم و نرم داشته باشیم
صدای بچه ها: بابانوئل برای مدرسه دفتر نیاز دارم
بابانوئل با ناراحتی به عروسک کریسمس رو کرد و گفت: آه تعدادشون زیاده، هیچ وقت نمیتونم تمام هدیه هارو کادو کنم
ایتان که همچنان داشت دزدکی میدید گفت: اون واقعا بابانوئله، بچه های بیچاره
تعجبی نداره که درخواست کمک کرده، امیدوارم همه ی هدیه ها کادو پیچ بشن. اما ازونجایی که زمان رفتن بابانوئل نزدیک تر میشد و هنوز خیلی از هدیه ها کادو نشده بودند، بابانوئل گفت من نمیتونم به بعضی از بچه دها کادو بدم و به بعضی دیگشون هیچی ندم، پس تصمیم گرفتم که امسال به هیچ بچه ای کادو ندم، همه خیلی ناراحت شدند، که یهو ایتان گفت: من من انجامش میدم.
بابانوئل گفت: تو؟؟؟ چطوری؟!
ایتان گفت: من باهات میام و موقعی که داری هدیه هارو تحویل میدی، بقیه هدیه ها رو کادو میکنم
بابانوئل گفت: انگار ایده ی خوبیه بیا انجامش بده و همه باهم شروع به خوشحالی کردند
همین که بابانوئل آماده ی رفتن میشد، ایتان ازینکه میخواست اونجارو ترک کنه ناراحت بود چون به اونجا عادت کرده بود.
تامم تن گفت: ما خیل خوشحالیم که میتونی به ما کمک کنی
روبی گفت: وهمین طور روزهای دیگه
و ایتان خداحافظی کرد و سوار بر سورتمه ی طلاییه بابانوئل اونجارو ترک کرد. خیلی زود بابانوئل و ایتان به آسمون رفتند، اونا خونه به خونه سر زدند و هدیه های کریسمس رو تو کل دنیا پخش کردند
یکی از هدیه ها که سنگین بود، نظر ایتان رو به خودش جلب کرد، ایتان از بابانوئل پرسید این چه هدیه ایه؟ بابانوئل گفت: این یه کیسه گندمه با یه دعای ویژه، این خانواده سال آینده محصول خوبی دارن.
ایتان کار بابانوئل رو نگاه میکرد که قبل از ترک خونه های مختلف هدایای کوچیک و ویژه ای به جا میزاشت.
ایتان و بابانوئل خیلی زود همه ی کادوها رو با موفقیت بسته بندی کردند و تحویل دادند.
بابانوئل به ایتان گفت: ازت ممنونم ایتان و حالا وقتشه که همون طور که بهت قول داده بودم برت گردونم به خونه
ایتان گفت: اوه خونه؟ بله ممنون، و همین طور که بابانوئل داشت اون رو به خونه میرسوند ساکت بود
بابانوئل با لبخندی که به لب داشت دوباره کریسمس رو به ایتان تبریک گفت و رفت. ایتان یکهو دلش گرفت اما بروی خودش نیاورد و وارد آپارتمانش شد، کلید برق رو که روشن کرد با صحنه ی عجیبی روبرو شد.
دوستاش رو دید که آپارتمانش رو تزیین کردند و همگی دور هم جمع شدن و منتظر ایتان هستند، حسابی حیرت زده شده بود و چیزی نمیگفت که دوستاش اون رو به سمت میزی که برای جشن کریسمس تزیین شده بود و پر از خوراکی های خوشمزه بود بردند. ایتان لبخندی به لبانش نشست و با صدای بلند فریاد زد، کریسمس مبارک، تو همین لحظه بابانوئل وارد شد و همه با هم شروع به جشن و پایکوبی کردند. بابانوئل دوباره اون گوی بزرگ رو بیرون آورد و تصویری از بچگی ایتان رو بهش نشون داد، که با خوشحالی درشب کریسمس هدیه هاش رو باز میکرد، بابانوئل به ایتان گفت تو فقط خوشبختی و عشقی رو که هرکس شب کریسمس احساس میکنه فراموش کردی، ما هم کمک کردیم که یادت بیاد و همگی باهم خندیدند.
کریسمس به تک تک شما عزیزان مبارک باشه.